10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عالم مغرور

ﻋﺎﻟﻢ مغرور


 ﺷﺨﺼﻰ ﻋﻠﻢ ﻧﺤﻮ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﻋﺮﺏ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺗﺮﻗﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﻋﻠﻢ ﻧﺤﻮ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ. 


ﺭﻭﺯﻯ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻛﺸﺘﻰ ﺷﺪ، ﻭﻟﻰ ﭼﻮﻥ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻪ ﻋﻠﻢ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﻯ ﻛﺸﺘﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺗﻮ ﻋﻠﻢ ﻧﺤﻮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻯ؟


 ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ .


 ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﻧﺼﻒ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺗﺒﺎﻩ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻯ!!!


 ﻧﺎﺧﺪﺍﻯ ﻛﺸﺘﻰ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﮕﻔﺖ.


 ﻛﺸﺘﻰ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻮﺩ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺍﺑﻰ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ. 


ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﻛﺸﺘﻴﺒﺎﻥ ﻛﻪ ﺷﻨﺎ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺴﺖ، ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﺤﻮﻯ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺷﻨﺎ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻰ؟


 ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ .


ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﻓﻨﺎﺳﺖ ! ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻛﺸﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺷﻨﺎ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻰ ! 


ﺍﻭ ﺑﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﻰ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻟﺎﺗﺮﻳﻦ ﻋﻠﻢ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻭﺻﺎﻑ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺻﻔﺎﺕ ﺭﺫﻳﻠﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﻏﺮﻕ ﺩﺭﻳﺎﻯ ﻏﺮﻭﺭ ﻧﮕﺮﺩﺩ. 


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش غرور 


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavshegzyg_DFDA