10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک
  • ۰
  • ۰

عقیل

ﻋﻘﻴﻞ 


ﺭﻭﺯﻯ ﻋﻘﻴﻞ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺗﺶ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻤﻚ ﻣﺎﻟﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﻢ ﻣﺮﺍ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺪﻩ. 


ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺻﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﻨﻢ، ﺳﻬﻤﻴﻪ ﺗﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ. 


ﻋﻘﻴﻞ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭﺭﺯﻳﺪ .


ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻯ ﮔﻔﺖ: ﺩﺳﺖ ﻋﻘﻴﻞ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮ ﻭ ﺑﺒﺮ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺑﮕﻮ ﻗﻔﻞ ﺩﻛﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻛﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ.


 ﻋﻘﻴﻞ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﺯﺩﻯ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ.


 ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺲ ﺗﻮ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻣﺮﺍ ﺳﺎﺭﻕ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﻴﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ؟


 ﻋﻘﻴﻞ ﮔﻔﺖ: ﭘﻴﺶ ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﻣﻰ ﺭﻭﻳﻢ .


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺩ ﺩﺍﻧﻰ .


 ﻋﻘﻴﻞ ﭘﻴﺶ ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﻛﻤﻚ ﻛﺮﺩ. ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﺭﻫﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻟﺎﻯ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﻭ ﺑﮕﻮ ﻋﻠﻰ (ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ) ﺑﺎ ﺗﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺮﺩﻡ. 


ﻋﻘﻴﻞ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﭙﺎﺱ ﻭ ﺣﻤﺪ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺩﻳﻨﺶ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﻛﺮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﻨﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺩﻳﻨﺶ ﻣﻘﺪﻡ ﺩﺍﺷﺖ. 


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان  ، بخش حق و باطل


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی