10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زیبا درباره احسان و نیکوکاری» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

در تاریکی شب

ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰ ﺷﺐ


 ﻣﻌﻠﻰ ﺑﻦ ﺧﻨﻴﺲ ﮔﻔﺖ، ﺷﺒﻰ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻇﻠﻪ ﺑﻨﻰ ﺳﺎﻋﺪﻩ (ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺳﺎﻳﺒﺎﻥ ﺑﻨﻰ ﺳﺎﻋﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﮔﺮﻣﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﺟﻤﻊ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺐ ﻓﻘﺮﺍﺀ ﻭ ﻏرﻳﺒﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻧﺪ) ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ ﺑﻮﺩ.


 ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭼﻴﺰﻯ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:


 (ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ) ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩﻡ .


ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻌﻠﻰ .


 ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻠﻰ ﻓﺪﺍﻳﺖ ﺷﻮﻡ.


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻜﺶ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺘﺖ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﻭ ﺑﻤﻦ ﺑﺪﻩ. 


ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﻛﺸﻴﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻴﺪﺍﺩﻡ .


ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﻓﺪﺍﻳﺖ ﺷﻮﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻛﻴﺴﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﺵ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻭ ﺑﻴﺎﻭﺭﻡ؟


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻧﻪ، ﻣﻦ ﺍﻭﻟﻰ ﺗﺮ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻟﻜﻦ ﺗﺮﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻰ ﺩﻫﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﺑﻴﺎﺋﻰ .


 ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻇﻠﻪ ﺑﻨﻰ ﺳﺎﻋﺪﻩ ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ، ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﮔﺮﻭﻫﻰ ﺍﺯ ﻓﻘﺮﺍﺀ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﻧﺪ.


 ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﺁﻧﺎﻥ ﻳﻚ ﻳﺎ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻧﺎﻥ ﻣﻰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﻧﺎﻧﻬﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ.


 ﮔﻔﺘﻢ ﻓﺪﺍﻳﺖ ﺷﻮﻡ ﺍﻳﻦ ﮔﺮﻭﻩ ﺷﻴﻌﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﮔﺮ ﺷﻴﻌﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺧﻮﺭﺵ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺣﺘﻰ ﻧﻤﻜﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻡ.  


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA