10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زیبا و آموزنده» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺷﻤﻦ 


ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ (ﻣﺤﺎﺭﺏ ﻭ ﺑﻨﻰ ﺍﻧﻤﺎﺭ) ﻣﻰ ﺭﻓﺖ، ﺳﭙﺎﻩ ﺍﺳﻠﺎﻡ به ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮﺩ.


 ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺑﺮﺍﻯ لحظاتی ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻟﺸﮕﺮﻳﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺭﻓﺖ. 


ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺁﻣﺪﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺳﻴﻞ ﺁﺏ ﺟﺎﺭﻯ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻴﻦ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻭ ﻟﺸﮕﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﺪ. 


ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺘﻰ ﻧﺸﺴﺖ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺣﻮﻳﺮﺙ ﺑﻦ ﺍﻟﺤﺎﺭﺙ  ، ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:


 ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻧﺶ ﺩﻭﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﺑﻜﺸﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻜﺸﻢ!


 ﺑﻄﺮﻑ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ؟


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﺪﺍ . 


ﻭ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﺍﻳﻦ ﺩﻋﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺷﺮ ﺣﻮﻳﺮﺙ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻳﻘﻰ ﺗﻮ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺑﺮﻫﺎﻥ .


 ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﺣﻮﻳﺮﺙ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻭﺭﺩ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻯ ﺑﺮ ﻛﺘﻒ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻫﺎ ﺷﺪ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:


 ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺗﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﻫﺎﺋﻰ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ؟


 ﮔﻔﺖ: ﻫﻴﭽﻜﺲ .


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭ ﺗﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻢ! 


ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻧﻤﻰ ﺁﻭﺭﻡ ﻭﻟﻰ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﻣﻰ ﺑﻨﺪﻡ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻭ ﭘﻴﺮﻭﺍﻧﺖ ﺟﻨﮓ ﻧﻜﻨﻢ ﻭ ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﻋﻠﻴﻪ ﺗﻮ ﻛﻤﻚ ﻧﻨﻤﺎﻳﻢ.


 ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ؛


 ﻭ ﺣﻮﻳﺮﺙ ﮔﻔﺖ: ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ بهترین مردمی .


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش ذکر 


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA