10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عبرت آموز درباره کوته فکری» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ﺍﺻﻤﻌﻰ ﻭ ﺑﻘﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ 


ﺍﺻﻤﻌﻰ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﻯ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﺑﻪ ﻓﻘﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻰ ﮔﺬﺭﺍﻧﻴﺪﻡ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻠﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻰ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﻣﻦ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻓﻀﻮﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ ﻛﺠﺎ ﻣﻰ ﺭﻭﻯ؟


 ﻣﻰ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﺩﺍﻧﺶ ﻣﻰ ﺭﻭﻡ .


ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ!


 ﮔﺎﻫﻰ ﻫﻢ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺿﺎﻳﻊ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ، ﭼﺮﺍ ﺷﻐﻠﻰ ﻳﺎﺩ ﻧﻤﻰ ﮔﻴﺮﻯ ﺗﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻯ، ﺍﻳﻦ ﻛﺎﻏﺬ ﻭ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ، ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﺍﻯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ ﺑﻌﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ ﻫﻴﭻ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﮕﺮﺩﺩ، ﻭ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﻠﺎﻣﺖ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺭﻧﺠﻴﺪﻩ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻰ ﺷﺪﻡ، ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻫﻢ ﺑﺴﺨﺘﻰ ﻣﻰ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﻄﻮﺭﻳﻜﻪ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﭘﻴﺮﺍﻫﻨﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﺑﺨﺮﻡ. 


ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯﻯ فرستاده ای ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺍﻣﻴﺮ ﺑﺼﺮﻩ ﺁﻣﺪ. ﻣﺮﺍ ﻧﺰﺩ ﺍﻣﻴﺮ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ. 


ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﺎﺭﻩ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻳﻢ؟ 


ﺁﻥ فرستاده ﺭﻓﺖ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺁﻭﺭﺩ. 


ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺍﻣﻴﺮ ﺑﺼﺮﻩ ﺭﻓﺘﻢ. 


ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﺮﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺎﺀﺩﻳﺐ ﭘﺴﺮ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺭﻭﻯ. 


ﭘﺲ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﻋﺒﺎﺳﻰ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﻟﺮﺷﻴﺪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭ ﺗﻌﻠﻴﻢ ﻭ ﺗﺮﺑﻴﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻣﻴﻦ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻛﺮﺩ، ﻭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻰ‌ﺍﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ! 


ﭼﻮﻥ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻣﻴﻦ ﺑﻜﻤﺎﻟﺎﺗﻰ ﺍﺯ ﻋﻠﻮﻡ ﺭﺳﻴﺪ، ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻛﺮﺩ، ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻣﻴﻦ ﺧﻄﺒﻪ ﺑﻠﻴﻐﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﻟﺮﺷﻴﺪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﺋﻰ ﺩﺍﺭﻯ؟ 


ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﺍﺩﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺼﺮﻩ ﺭﻭﻡ.


 ﭘﺲ ﻣﺮﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻋﺰﺍﺯ ﻭ ﺍﻛﺮﺍﻡ ﺑﻪ ﺑﺼﺮﻩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ.


 ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﺪﻳﺪﻧﻢ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻘﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ ﻫﻢ ﺁﻣﺪ. 


ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ، ﮔﻔﺘﻢ: ﺩﻳﺪﻯ ﺁﻥ ﻛﺎﻏﺬ ﻭ ﻋﻠﻢ ﭼﻪ ﺛﻤﺮﻩ ﺍﻯ ﺩﺍﺩ! 


ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﻋﺘﺬﺍﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻧﺎﺩﺍﻧﻰ ﺁﻥ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻢ. ﻋﻠﻢ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﻳﺮ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺩﻧﻴﺎﺋﻰ ﻭ ﺩﻳﻨﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﻧﺒﺎﺷﺪ. 


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش علم


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavshegzyg_DFDA