10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان پند آموز درباره حیا» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چشم چرانی ، بدبخت می کند 


ﺩﺭ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﺒﻴﺎﻥ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ: ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻯ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﻣﺆﺫﻥ ﻣﺴﺠﺪﻯ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺭﻭﻯ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ. 


ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻭﻣﻰ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻭﻇﻴﻔﻪ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻋﻤﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ.


 ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺳﻮﻣﻰ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻳﻦ ﻣﻨﺼﺐ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻦ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺻﺪﺍﻯ ﺍﺫﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻗﻄﻊ ﺷﻮﺩ، ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﻰ ﻛﺮﺩ.


 ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﻳﺎﺩﻯ ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﺩﺍﺩ! 


ﮔﻔﺖ: ﺻﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﻴﺪ ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﻡ. 


ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﻣﮕﺮ ﺍﺫﺍﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ؟ 


ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ، ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻴﺴﺘﻢ. 


ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺳﻮﺭﻩ ﻳﺲ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺁﺳﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺩﻫﺪ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻧﻬﻰ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ. 


 ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻭﻣﻢ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ. 


ﺑﺮﺍﻯ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﻋﻠﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺸﻜﻞ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻨﺎﻳﺘﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ.


 ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻰ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩﻳﺪ؟ 


ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻣﻰ ﺭﻓﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﺑﻰ ﺣﻴﺎﺋﻰ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻮﺱ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ‌ﻫﺎ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻳﻢ، ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺀﻟﻪ ﻓﻜﺮ ﻭ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻏﺎﻓﻞ ﻣﻰ ﺷﺪﻳﻢ، ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﻦ ﻋﻤﻞ ﺷﻮﻡ، ﺑﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻳﻢ. 


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش حیا


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA