10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک
  • ۰
  • ۰

ﺍﻳﺜﺎﺭ ﺣﺎﺗﻢ ﻃﺎﺋﻰ


 ﺳﺎﻟﻰ ﻗﺤﻄﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﻓﺸﺎﺭ ﻭ ﻣﻀﻴﻘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .


ﺯﻥ ﺣﺎﺗﻢ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: شبی ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺍﻙ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻤﻰ ﺷﺪ . ﺣﺘﻰ ﺣﺎﺗﻢ ﻭ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻳﻢ (ﻋﺪﻯ ﻭ ﺳﻔﺎﻧﻪ ) ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﺧﻮﺍﺑﻤﺎﻥ ﻧﻤﻰ  ﺑﺮﺩ. ﺣﺎﺗﻢ ﻋﺪﻯ ﺭﺍ ﻭ ﻣﻦ ﺳﻔﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻤﻮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ. 


ﺣﺎﺗﻢ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﻰ ﺑﺮﺩ ﻭﻟﻰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﮔﻤﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﺍﻡ، ﭼﻨﺪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩﻡ. 


ﺣﺎﺗﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺧﻴﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ، ﺷﺒﻬﻰ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺳﻴﺪ، ﻭﻗﺘﻰ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﺩﻳﺪ ﺯﻧﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﻴﻤﻪ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ. 


ﺣﺎﺗﻢ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ: ﻛﻴﺴﺘﻰ؟


 ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺣﺎﺗﻢ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻯ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮔﺮﮒ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ. 


ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺣﺎﺿﺮ ﻛﻦ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺳﻴﺮ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ  .


ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺎﺗﻢ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﻢ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﺳﻴﺮ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ؟! 


ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺳﻴﺮ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ .


 ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ یک اسب داشتیم ﻛﻪ اثاث ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﺭ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺫﺑﺢ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻗﺪﺭﻯ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻛﺒﺎﺏ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﻦ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﺑﺨﻮﺭ. 


ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻛﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .


ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﭘﺴﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﻳﻚ ﻋﺪﻩ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﻨﺪ.


 ﺁﻣﺪ ﻭ ﻳﻚ ﻳﻚ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺧﻴﺰﻳﺪ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﻨﻴﺪ، ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﺳﺐ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺣﺎﺗﻢ ﭼﻴﺰﻯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ از سیر شدن آنها ﻟﺬﺕ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ. 


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش ایثار


کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی