10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک
  • ۰
  • ۰

ﺍﺳﻜﻨﺪﺭ ﻭ دیوژن


ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺍﺳﻜﻨﺪﺭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭ ﻛﻞ ﻳﻮﻧﺎﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻃﺒﻘﺎﺕ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺒﺮﻳﻚ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﻳﻮﮊﻥ ﺣﻜﻴﻢ معروف ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪ. 


ﺍﺳﻜﻨﺪﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺍﻭ ﺭﻓﺖ  .


 ﺷﻌﺎﺭ ﺩﻳﻮﮊﻥ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻭ ﺍﺳﺘﻐﻨﺎﺀ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﻣﻨﺸﻰ ﻭ ﻗﻄﻊ ﻃﻤﻊ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ.


 ﺍﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻰ، ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺁﻳﻨﺪ ﻛﻤﻰ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﻜﻨﺪﺭ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺟﻠﺎﻝ ﻭ ﺷﻜﻮﻩ ﭘﻴﺶ ﻣﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﻴﺮﻩ ﻛﺮﺩ، ﻭﻟﻰ ﻫﻴﭻ ﻓﺮﻗﻰ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﺳﻜﻨﺪﺭ ﻭ ﻳﻚ ﻣﺮﺩ ﻋﺎﺩﻯ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺁﻣﺪ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ، ﻭ ﺷﻌﺎﺭ ﺑﻰ ﻧﻴﺎﺯﻯ ﻭ ﺑﻰ ﺍﻋﺘﻨﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﻔﻆ ﻛﺮﺩ.


 ﺍﺳﻜﻨﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﻘﺎﺿﺎﻳﻰ ﺩﺍﺭﻯ ﺑﮕﻮ!


 ﺩﻳﻮﮊﻥ ﮔﻔﺖ: ﻳﻚ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻯ، ﻛﻤﻰ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﺎﻳﺴﺖ!


 ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺳﻜﻨﺪﺭ ﺧﻴﻠﻰ ﺍﺑﻠﻬﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺍﺑﻠﻬﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺮﺻﺘﻰ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ!


 ﺍﻣﺎ ﺍﺳﻜﻨﺪﺭ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻨﺎﻋﺖ ﻃﺒﻊ ﻭ ﺍﺳﺘﻐﻨﺎﻯ ﻧﻔﺲ ﺩﻳﻮﮊﻥ ﺣﻘﻴﺮ ﺩﻳﺪ، ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. 


ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﻰ ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻜﻨﺪﺭ ﻧﺒﻮﺩﻡ، ﺩﻟﻢ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﻳﻮﮊﻥ ﺑﺎﺷﻢ.


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش بی نیازی


 http://goo.gl/dVE8FN 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی