10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک
  • ۰
  • ۰

ﻣﺨﻠﺺ ﺩﻋﺎﻳﺶ ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ ﺷﻮﺩ


ﺳﻌﻴﺪ ﺑﻦ ﻣﺴﻴﺐ ﮔﻮﻳﺪ: ﺳﺎﻟﻰ ﻗﺤﻄﻰ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻃﻠﺐ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ. 


ﻣﻦ ﻧﻈﺮ ﺍﻓﻜﻨﺪﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻏﻠﺎﻣﻰ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺗﭙﻪ ﺍﻯ ﺑﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻟﺒﻬﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ، ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻋﺎﻯ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺑﺮﻯ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ.


 ﻏﻠﺎﻡ ﺳﻴﺎﻩ ﭼﻮﻥ ﻧﻈﺮﺵ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺍﺑﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺣﻤﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺣﺪﻯ ﻛﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ.


ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻏﻠﺎﻡ ﺷﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﻓﺖ. ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﻭ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻏﻠﺎﻡ ﺳﻴﺎﻫﻰ ﺍﺳﺖ، ﻣﻨﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ﺍﻯ ﻣﻮﻟﺎﻯ ﻣﻦ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﻴﺪ. 


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻯ ﺳﻌﻴﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺒﺨﺸﻢ ؛


ﭘﺲ ﺍﻣﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺰﺭﮒ ﻏﻠﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻏﻠﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﺮﺿﻪ ﻛﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩ، ﻭﻟﻰ ﺁﻥ ﻏﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻧﺪﻳﺪﻡ. 


ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ .


ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﻣﮕﺮ ﻓﻠﺎﻥ ﻏﻠﺎﻡ، 


ﭘﺲ ﺍﻣﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ.


 ﭼﻮﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺩﻳﺪﻡ ﺍﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻄﻠﻮﺏ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ. 


ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻯ ﻏﻠﺎﻡ، ﺳﻌﻴﺪ ارباب ﺗﻮﺳﺖ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺑﺮﻭ. 


ﻏﻠﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﺗﺮﺍ ﺳﺒﺐ ﺷﺪ، ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﻮﻟﺎﻳﻢ ﺟﺪﺍ ﺳﺎﺧﺘﻰ؟


 ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺁﻥ ﭼﻴﺰﻯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺠﺎﺑﺖ ﺩﻋﺎﻯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻮ ﺩﻳﺪﻡ.


 ﻏﻠﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﺩﺳﺖ ﺍﺑﺘﻬﺎﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺣﻖ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﻦ، ﺭﺍﺯﻯ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﺑﻴﻦ ﺗﻮ ﻭ ﻣﻦ، ﺍﻟﺎﻥ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻓﺎﺵ ﻛﺮﺩﻯ ﭘﺲ ﻣﺮﺍ ﺑﻤﻴﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﺮ. 


پﺲ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻭ ﺁﻥ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻏﻠﺎﻡ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺣﺎﻝ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ .


 ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﻓﺘﻢ فرستاده امام ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺑﻪ ﺟﻨﺎﺯﻩ غلامت ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﻯ ﺑﻴﺎ..!!


ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺁﻭﺭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﺁﻥ ﻏﻠﺎﻡ ﻭﻓﺎﺕ کرده است .


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش اخلاص

تالیف علی اکبر صداقت


 داستانهای بیشتر : 

 http://10000dastan.blog.ir 


 

 کانال " داستانهای کوتاه و زیبا آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی