10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک
  • ۰
  • ۰

ﺩﻋﺎﻯ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻰ 


ﺣﻔﺺ ﺑﻦ ﻋﻤﺮ ﺑﺠﻠﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﻧﺎﻫﻨﺠﺎﺭ ﻣﺎﻟﻰ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﭘﺎﺷﻴﺪﮔﻰ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﻛﺮﺩﻡ. 


ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻛﻮﻓﻪ ﺭﻓﺘﻰ ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎﻟﺶ ﺯﻳﺮ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﺩﻩ ﺩﺭﻫﻢ ﻏﺬﺍﺋﻰ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﻦ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩﻯ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﺗﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻨﺪ. 


ﺣﻔﺺ ﮔﻮﻳﺪ: ﺑﻪ ﻛﻮﻓﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻠﺎﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﻏﺬﺍﺋﻰ ﻣﻬﻴﺎ ﻛﻨﻢ ﻣﻴﺴﺮ ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺎﺧﺮﻩ ﻃﺒﻖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻟﺶ ﺯﻳﺮ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻏﺬﺍ، ﺗﻌﺪﺍﺩﻯ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺩﻳﻨﻰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺩﻋﺎ ﺩﺭ ﺣﻞ ﻣﺸﻜﻠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺷﺪﻡ ؛ 


ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺻﺮﻑ ﻏﺬﺍ ﺩﻋﺎ ﻛﺮﺩﻧﺪ. 


ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ، ﺟﺰ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻛﺴﻰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺯﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﺷﺨﺼﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺘﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻭﻯ ﻃﻠﺐ ﻛﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ.


 ﺑﺎ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻣﺒﻠﻎ ﺳﻨﮕﻴﻨﻰ ﻛﻪ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﻮﺩ، ﺑﺪﻫﻰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﺼﻔﻴﻪ ﻭ ﻣﺼﺎﻟﺤﻪ ﻛﺮﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﭘﻰ ﺩﺭ ﭘﻰ ﻛﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺧﻰ ﻭ ﮔﺸﺎﻳﺶ ﻧﻬﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﻊ ﺳﺨﺘﻰ ﻭ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﻰ ﺍﻧﺠﺎﻣﻴﺪ .


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش دعا


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی