10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک
  • ۰
  • ۰

عزت و ذلت

ﻋﺰﺕ ﻭ ﺫﻟﺖ


ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﻟﺮﺷﻴﺪ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﻋﺒﺎﺳﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﺮﺍﻣﻜﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺖ، ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﻮﻋﺎ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﻭﺯﺭﺍﺀ ﻭ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺧﺎﺹ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﻌﻔﺮ ﺑﺮﻣﻜﻰ ﺷﺪﻳﺪﺍ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﺩﺍﺷﺖ. 


ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 17 ﺳﺎﻝ ﻭ 7 ﻣﺎﻩ ﻋﺰﺕ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 189 ﻩ - ﻕ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻠﻰ ﭼﻨﺪ، ﺑﺮﺍﻣﻜﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﻏﻀﺐ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﻟﺮﺷﻴﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﮕﻰ ﺑﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﻰ ﻭ ﻧﻜﺒﺖ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﻧﻴﺎ ﻛﺎﻣﻠﺎ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ. 


ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ، ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻦ ﻋﺒﺪﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﻫﺎﺷﻤﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺭﻭﺯ ﻋﻴﺪ ﻗﺮﺑﺎﻧﻰ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﺯﻧﻰ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻪ ﻫﺎﻯ ﻛﻬﻨﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ. ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﻔﺖ ﺍﻳﻦ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺷﻨﺎﺳﻰ؟ 


ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ .


ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻳﻦ (ﻋﺒﺎﺩﻩ ) ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻌﻔﺮ ﺑﺮﻣﻜﻰ ﺍﺳﺖ. 


ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﻋﺒﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻗﺪﺭﻯ ﺗﻜﻠﻢ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﻭ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻡ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺍﻯ ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﺯ ﻋﺠﺎﻳﺐ ﺩﻧﻴﺎ ﭼﻪ ﺩﻳﺪﻯ؟ 


ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻋﻴﺪﻯ ﻣﺜﻞ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯ (ﻋﻴﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ) ﺑﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺻﺪ ﻛﻨﻴﺰ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻣﻰ ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻌﻔﺮ ﺣﻖ ﻣﺮﺍ ﺍﺩﺍ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻨﻴﺰﺍﻥ ﻭ ﺧﺪﻣﺘﻜﺎﺭﺍﻥ ﻣﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ. 


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻳﻚ ﻋﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﻰ ﮔﺬﺭﺩ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻬﻰ ﺁﺭﺯﻭﻯ ﻣﻦ ﺩﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻳﻜﻰ ﺭﺍ ﻓﺮﺵ ﺧﻮﺩ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺭﺍ ﻟﺤﺎﻑ ﺧﻮﺩ ﻛﻨﻢ. 


ﻣﻦ ( ﻣﺤﻤﺪ ﻫﺎﺷﻤﻰ ) ﭘﺎﻧﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻮﺩ ﻗﺎﻟﺐ تهﻰ ﻛﻨﺪ. ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﻰ ﻋﺒﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻣﻰ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺣﻠﺖ ﻛﺮﺩ. 


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش دنیا


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی