10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک
  • ۰
  • ۰

منصور دوانقی


ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺩﻭﺍﻧﻘﻰ ﺩﻭﻣﻴﻦ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﻋﺒﺎﺳﻰ ، ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﻪ ﺑﺨﻞ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻙ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺻﻠﻪ ﻭ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﺩﺑﺎ ﻭ ﺷﻌﺮﺍﺀ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ: 


ﺍﮔﺮ ﻗﺒﻠﺎ ﻛﺴﻰ ﺍﻳﻦ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﻌﺮ ﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺍﺳﺖ، ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻰ.


 ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺷﻌﺮﺵ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻭﺯﻥ ﻃﻮﻣﺎﺭ ﺷﻌﺮﺵ ﭘﻮﻝ ﻣﻰ ﻛﺸﻴﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩ!


 ﺗﺎﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﻯ ﺧﻮﺵ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ، ﻭ ﻏﻠﺎﻣﻰ ﺧﻮﺵ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎ ﺣﻔﻆ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ:


 ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻰ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﻠﻜﻪ ﺍﻳﻦ ﻏﻠﺎﻡ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﺩﺍﺭﺩ، ﻭ ﺍﻳﻦ ﻛﻨﻴﺰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺲ ﭘﺮﺩﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﻴﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﺩﺍﺭﺩ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺧﻠﻴﻔﻪ، ﻛﻨﻴﺰﻙ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﻭ ﻏﻠﺎﻡ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻗﺼﻴﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻰ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻰ ﺭﻓﺖ!! 


ﺭﻭﺯﻯ ﺍﺻﻤﻌﻰ ﺷﺎﻋﺮ ﺗﻮﺍﻧﺎ ﻭ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﺑﺨﻞ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺷﻌﺎﺭﻯ ﺑﺎ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﻣﺸﻜﻞ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺳﺘﻮﻥ ﺳﻨﮕﻰ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺍﻯ ﻧﻮﺷﺖ، ﻭ ﺑﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻧﻘﺎﺏ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻋﺸﺎﻳﺮ ﻛﻪ ﺟﺰ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﺶ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﺒﻮﺩ، ﻧﺰﺩ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻰ ﻏﺮﻳﺒﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ: ﻗﺼﻴﺪﻩ ﺍﻯ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﻡ، ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ.


 ﻣﻨﺼﻮﺭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﺿﻴﺤﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ، ﻭ ﺍﺻﻤﻌﻰ ﻫﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺼﻴﺪﻩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻟﻔﺎﻅ ﻋﺠﻴﺐ ﻭ ﻏﺮﻳﺐ ﻭ ﻟﻐﺎﺕ ﻧﺎﻣﺎﺀﻧﻮﺱ ﻭ ﺟﻤﻠﺎﺕ ﻏﺎﻣﺾ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺗﺎ ﻗﺼﻴﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ .


ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻏﻠﺎﻡ ﻭ ﻛﻨﻴﺰ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﻮﺵ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻨﺪ، ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻓﺮﻭ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ. 


ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻋﺮﺏ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻰ، ﻃﻮﻣﺎﺭ ﺷﻌﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﺑﺪﻫﻢ.


 ﺍﺻﻤﻌﻰ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻛﺎﻏﺬﻯ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﺭﻭﻯ ﺳﺘﻮﻥ ﺳﻨﮕﻰ ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﺭﻭﻯ ﺑﺎﺭ ﺷﺘﺮﻡ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ.


 ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺩﺭ ﺷﮕﻔﺖ ﻣﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻮﺟﻮﺩﻯ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻛﻔﻪ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﺑﺮﻳﺰﻧﺪ، ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﺑﺮﻯ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ، ﭼﻜﺎﺭ ﻛﻨﺪ؟ ﺑﺎ ﻫﻮﺷﻰ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻋﺮﺏ ﺗﻮ ﺍﺻﻤﻌﻰ ﻧﻴﺴﺘﻰ؟ 


ﺍﻭ ﻧﻘﺎﺏ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﺩﻳﺪﻧﺪ ﺍﻭ ﺍﺻﻤﻌﻰ ﺍﺳﺖ. 


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش بخل


 http://goo.gl/dVE8FN 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی