10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان جنگ یرموک» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ﺟﻨﮓ ﻳﺮﻣﻮﻙ (ﺗﺒﻮﻙ )


 ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻳﺮﻣﻮﻙ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻋﺪﻩ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﻣﻰ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﺩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ، ﺑﻌﻀﻰ ﺳﺎﻟﻢ ﻳﺎ ﺯﺧﻤﻰ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﻣﻰ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﻀﻰ ﻛﺸﺘﻪ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.


ﺣﺬﻳﻔﻪ ﻋﺪﻭﻯ  ﮔﻮﻳﺪ: ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﻳﻢ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﻭﻟﻰ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﭘﻴﻜﺎﺭ ﻣﺮﺍﺟﻌﺖ ﻧﻜﺮﺩ.


 ﻇﺮﻑ ﺁﺑﻰ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺭﺯﻣﮕﺎﻩ ﺷﺪﻡ، ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﺑﺶ ﺑﺪﻫﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻣﻘﻰ ﺩﺭ ﺗﻦ ﺩﺍﺷﺖ.


 ﻛﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﺏ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ؟ 


ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻯ. 


ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻛﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻯ ﻣﺮﺍ ﻣﻰﺷﻨﻴﺪ ﺁﻫﻰ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻧﻴﺰ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ.


 ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ: بﺭﻭ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺁﺏ ﺩﻩ.


 ﭘﺲ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﻳﻢ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﺩﻭﻣﻰ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﻭ ﻫﺸﺎﻡ ﺑﻦ ﻋﺎﺹ ﺑﻮﺩ. 


ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﺏ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ؟


 ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻰ ؛ 


ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺻﺪﺍﻯ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺁﻩ ﮔﻔﺖ . ﻫﺸﺎﻡ ﻫﻢ ﺁﺏ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺁﺏ ﺑﺪﻩ! 


ﻧﺰﺩ ﺳﻮﻣﻰ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺎﻥ ﺳﭙﺮﺩ. 


ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻫﺸﺎﻡ، ﺍﻭ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ شهید شده ﺑﻮﺩ. 


ﺁﻣﺪﻡ ﻧﺰﺩ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﻳﻢ ﺩﻳﺪﻡ ﺍﻭ ﻫﻢ شهید شده است .


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش ایثار


 کانال " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده " :

 

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA