10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان حضرت سلیمان و مورچه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ 


ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺑﻦ ﺩﺍﻭﺩ ﺍﺯ ﻧﺎﺩﺭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻰ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﻣﺸﺮﻕ ﻭ ﻣﻐﺮﺏ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮ ﺟﻦ ﻭ ﺍﻧﺲ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﭘﺎﻳﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻭ ﺩﺭﻧﺪﮔﺎﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﻭ ﺣﺎﻛﻢ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺴﺖ ؛ ﻛﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻗﺪﺭﺕ ﻋﻈﻴﻢ ﺍﻭ ﻗﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ. 


ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﻰ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﻠﻜﻰ ﺑﺒﺨﺶ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﺣﺪﻯ ﻧﺪﻫﻰ !


 ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻛﺮﺍﻣﺖ ﻛﺮﺩ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﻯ ﻧﮕﺬﺭﺍﻧﻴﺪﻩ ﺍﻳﻢ ؛ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﺼﺮ ﺧﻮﺩ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﻗﺼﺮ ﺑﺮﺁﻳﻢ ﻭ ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﻣﻤﻠﻮﻙ ﺧﻮﺩ ﻛﻨﻢ ؛ 


ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﻫﻴﺪ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻳﺪ ﻛﻪ ﺷﺎﺩﻳﻢ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﺣﺰﻥ ﻧﺸﻮﺩ. 


ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﻋﺼﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﺟﺎﺋﻰ ﺍﺯ ﻗﺼﺮﺵ ﺑﺎﻟﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺗﻜﻴﻪ ﺑﺮ ﻋﺼﺎ، ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﺭﻋﻴﺖ ﻭ ﻣﻤلکت ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﻰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ. 


ﻧﺎﮔﺎﻩ ﻧﻈﺮﺵ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺧﻮﺵ ﺭﻭﻯ ﭘﺎﻛﻴﺰﻩ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺼﺮﺵ ﭘﻴﺪﺍ ﺷﺪ.


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺗﺮﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺗﺎ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﺼﺮ ﺷﻮﻯ؟ 


ﮔﻔﺖ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ .


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺗﻮ ﻛﻴﺴﺘﻰ؟ 


ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﺭﺍﺋﻴﻞ .


ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻯ؟ 


ﮔﻔﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺡ .


 ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﺩﻯ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﺪﺍ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ ؛ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭﻯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ.!


 ﭘﺲ ﻋﺰﺭﺍﺋﻴﻞ ﺭﻭﺡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﺒﺾ ﻧﻤﻮﺩ ﺑﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻋﺼﺎ ﺗﻜﻴﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ! 


ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻧﻈﺮ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. 


ﭼﻮﻥ ﻣﺪﺗﻰ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺧﺘﻠﺎﻑ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻋﺪﻩ ای ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻧﻴﺎﺷﺎﻣﻴﺪﻩ ﭘﺲ ﺍﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﺳﺖ .


ﮔﺮﻭﻫﻰ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻭ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺩﺭ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ .


ﮔﺮﻭﻩ ﺳﻮﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ. 


ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻮﺭﻳﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻛﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﻋﺼﺎﻯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﻰ ﻛﻨﺪ. ﻋﺼﺎ ﺷﻜﺴﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻴﻔﺘﺎﺩ، ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺣﻠﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش دنیا


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA