10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

10/000 داستان

منبع داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده

این پایگاه ، منبع بیش از 10/000 داستان کوتاه ، زیبا و آموزنده ( و البته منبع دار ) است . روزانه چند داستان از آن در این پایگاه قرار می گیرد داستانها از بیش از 30 کتاب ،در اختیار شما قرار می گیرد .داستانها به گونه ای انتخاب شده که برای انتشار در شبکه های اجتماعی منجمله تلگرام قابل استفاده باشد . ( مناسب سازی شده است ) .

داستان ها را می توانید با عضویت در کانال تلگرامی ما نیز دریافت نمایید . آدرس کانال تلگرامی " داستانهای کوتاه ، زیبا و آموزنده :
https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvxlVOPjwWbyg

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

داستان درباره صبر

داستان پندآموز

اعراب نسبت به برادران خود چگونه اند

سخن قابل تامل ناپلءون درباره قرآن

داستان عبرت آموز درباره بدهکاری

داستان آموزنده درباره مهلت دادن به بدهکار

داستان آموزنده درباره ادای دین برادر مسلمان

داستان آموزنده درباره قضاوت غلط

داستان درباره سید بحر العلوم

داستان درباره فقر و بازنشستگی

داستان آموزنده درباره فحاشی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزاگویی

داستان پندآموز درباره بدزبانی

داستان عبرت آموز درباره فحاشی

داستان درباره بددهنی

داستان آموزنده درباره فحش و ناسزا و فحاشی

داستان عبرت آموز درباره غیبت و سخن چینی

داستان آموزنده درباره غیبت

داستان عبرت آموز درباره غیبت

قهرمان کیست

داستان درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره غرور و تکبر

داستان پندآموز درباره غرور

داستان عبرت آموز درباره لقمه حرام

ارزش یک ساعت تفکر عبرت آموز از هفتاد سال عبادت بیشتر است

داستان آموزنده درباره غذا و زهد

داستان آموزنده و عبرت آموز درباره عمل

داستان درباره عمل کردن

داستان آموزنده و زیبا درباره کار و عمل

داستان زیبا درباره عمل

بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ بهمن ۹۴، ۱۸:۰۹ - مهدی ابوفاطمه
    لایک

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان سلیمان بن عبدالملک» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺑﻦ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﻚ 


ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺑﻦ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﻚ ، ﺍﺯ ﺧﻠﻔﺎﺀ ﺑﻨﻰ ﻣﺮﻭﺍﻥ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﻧﻮ ﭘﻮﺷﻴﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﻄﺮ ﻛﺮﺩ.


 ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻋﻤﺎﻣﻪ ﺳﻠﻄﻨﺘﻰ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭﻧﺪ. 


ﺁﻳﻨﻪ ﺍﻯ ﺑﺪﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻋﻤﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﻳﻚ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﻰ ﭘﻴﭽﻴﺪ، ﻧﻤﻰ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪ ﺑﺎﺯ ﻋﻤﺎﻣﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﻣﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺿﻰ ﮔﺮﺩﻳﺪ.


 ﺑﻪ ﻫﻴﺒﺖ ﻭ ﺷﻜﻞ ﺧﺎﺻﻰ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺖ، ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﻣﻨﺒﺮ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻜﻞ ﻭ ﻫﻴﻜﻞ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ. ﺧﻄﺒﻪ ﺍﻯ ﺧﻮﺍﻧﺪ، ﺧﻴﻠﻰ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺧﺮﺳﻨﺪ ﺑﻮﺩ.


 ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﺭ ﺧﻄﺒﻪ ﺧﻮﺩﭘﺴﻨﺪﻯ ﻭ ﺗﻜﺒﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: 


ﻣﻦ ﺷﻬﺮﻳﺎﺭﻯ ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﺰﺭﮔﻰ ﺗﺮﺱ ﺁﻭﺭ ﻭ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪﻯ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺍﻡ. 


ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﺼﺮ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﻗﺼﺮ ﺷﺒﻴﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻛﻨﻴﺰﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺶ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ:


 ﻣﺮﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻰ؟ 


ﻛﻨﻴﺰ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻢ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩ.


 ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩ، ﻛﻨﻴﺰ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ: 


ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺟﻨﺲ ﻭ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺍﻯ ﻫﺴﺘﻰ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻤﺎﻧﻰ، ﺍﻣﺎ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻛﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻘﺎﺋﻰ ﻧﻴﺴﺖ. 

ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺩﺭ ﮔﺮﻳﻪ ﺷﺪ. ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺖ. ﺷﺎﻣﮕﺎﻩ ﻛﻨﻴﺰ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﭼﻪ ﻋﻠﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ. 


ﻛﻨﻴﺰ ﻗﺴﻢ ﻳﺎﺩ ﻛﺮﺩ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ، ﻭ ﺳﺎﻳﺮ ﻛﻨﻴﺰﺍﻥ ﻫﻢ ﺗﺼﺪﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. 


ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺸﺎﻣﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺗﺮﺳﻴﺪ .


 ﻃﻮﻟﻰ ﻧﻜﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﭘﺴﻨﺪﻯ ای ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻰ ﺑﻬﺮﻩ ﺭﻓﺖ. 


کتاب یکصد موضوع پانصد داستان ، بخش تکبر 


 http://10000dastan.blog.ir 

 کانال " داستانهای زیبا ، کوتاه و آموزنده " :

 https://telegram.me/joinchat/BSAfBzvMavvBN4-DcNFfFA